هر یک از قواى مدرکه باطنى «حس باطن» نامیده میشود که در مقابل آن، حس و حواس ظاهره است.[1] ریشهیابی تاریخی «حواس درونی» به ارسطو میرسد. وی در کتاب «درباره نفس» و آثاری دیگر، مباحثی را راجع به حس مشترک، خیال، حافظه و جز اینها مطرح میکند.[2]
همچنان که نظام مابعدالطبیعی ارسطو در دست ابن سینا رنگ و روی ویژهای پیدا کرد، علم النفس وی هم در دست این فیلسوف نظم و نسق خاص سینوی یافت. از نظر ابن سینا، قوای باطنی، عبارتند از: 1- حس مشترک 2- مصوِّره (خیال) 3- متخیله 4- متوهمه 5- متذکره (حافظه).[3] البته ابن سینا جزمیتی بر این تعداد خاص ندارد و در جاهایی از ادغام بعضی از اینها در یکدیگر سخن میگوید.[4]
طبقهبندی ابن سینا از حواس درونی ارسطوئی در دست فیلسوفان اروپایی قرون وسطا تغییر و تحولاتی یافت. توماس آکویناس فرض بیش از چهار حس درونی را لازم نمیدانست: حس مشترک، خیال، ارزیابی، و حافظه.[5] سوارز (1548-1617)، «با افتراق از کل سنت مدرسی، حس مشترک، خیال، حافظه، و حس ارزیابی را در قوه حس درونی متحد میکند.»[6]
عمده بحث ما در اینجا راجع به بار معنایی این اصطلاح در دوره جدید است؛ چرا که امروزه عنوان «حس درونی» -به نحو مفرد، و نه «حواس باطنی»- ناظر به معنای خاصی است که در ادامه میآید.
جان لاک (1632-1704)
اصطلاح «حس درونی» در دورهی جدید توسط جان لاک، برای دلالت بر «توانایی ذهن انسان بر تأمل دربارهی کارکردهای خودش» بهکار رفت. لاک بنیاد همه شناخت ما را «تجربه» میداند. وی برخلاف کسانی مثل دکارت و لایبنیتس، منکر هر گونه تصور فطری است و ذهن انسان را پیش از تجربه همچون «لوح سفید» میداند. لاک فقط دو منشأ را برای تصورات ما میپذیرد: نخست، موضوعات[7] حواس ما، و دوم، کنشهای ذهن ما.[8] موضوعات خارجی، تصورات کیفیات محسوس را برای ذهن فراهم میکنند؛ و ذهن، تصورات کنشهای خودش را برای فهم فراهم میکند.[9]
بنابراین، از نظر لاک، دومین بنیاد تصورات ما -که تجربه به وسیله آن، تصورات را برای فهم فراهم میکند- ادراک کنشهای ذهن خود ما در درونمان هنگام تأمل یا توجه بدانهاست. این کنشها اعمالی هستند همچون: اندیشیدن، شک کردن، اعتقاد داشتن، استدلال کردن، شناختن، اراده کردن، که ما آنها را در خویشتن مشاهده میکنیم و از آنها آگاهیم. لاک، این منشأ تصورات را که کاری با موضوعات خارجی ندارد، «حس درونی»[10] مینامد؛ و در قبال اولین منشأ تصورات که آن را «احساس»[11] نامگذاری میکند، دومین منشأ را «تأمل»[12] مینامد.[13]
پژوهشهای این فیلسوف انگلیسی دستمایهای شد تا فیلسوف آلمانی قرن هجدهم، ایمانوئل کانت، بار معنایی کاملاً جدیدی به «حس درونی» بدهد.
ایمانوئل کانت (1724-1804)
تمایز میان حس درونی و برونی، بر اساس تمایز مدرسی میان «حواس خارجی» مانند لامسه، باصره و سامعه، و «حواس باطنی» است که ناظر به حالات خود ذهناند. بحث ما در این مقال از «حس درونی» در نظام استعلائی کانت است، اما این قوه، قبل از انقلاب کپرنیکی نیز نزد کانت از اهمیت بالایی برخوردار بوده است: کانت، در سال 1762 در رساله «موشکافی کاذب چهار شکل قیاسی،»[14] «قوه مرموزی»[15] را شناسایی میکند که «احکام را امکانپذیر میسازد» و ممیّزه انسان از حیوان است. عقیده کانت در این رساله کوتاه این است که «این توان یا قابلیت[16]، چیزی بجز قوه حس درونی[17] نیست، به عبارت دیگر، قوهای که تصورات خود انسان را متعلقهای تفکرش میسازد»[18]. وی در این رساله، این قوه را مختص موجودات عاقل و تمام قوه برتر شناخت را مبتنی بر این قوه میداند. مشاهده میکنیم که در عبارت مذکور، که قبل از دوره نقادی کانت است، «حس درونی»، در واقع، فصل ممیز انسان از حیوان شده است، نقشی که در سنت فلسفی ارسطوئی، «قوه عقل» بازیگر آن بود.
در نظام استعلائی کانت، حس برونی و درونی دو نوع حساسیت متمایز شمرده میشوند. ما «حس برونی» را بکار میبریم برای اینکه اعیان خارجی را برای خویش متصور سازیم؛ و «حس درونی» را بهکار میبریم تا تصورات خود را متعلقهای تفکرمان سازیم. علاوه بر این، کانت ماده و صورت را هم در حس برونی و هم در حس درونی متمایز کرد. او حس درونی را وسیلهای برای شهود خود ذهن یا حالت درونی آن میداند. این حس، صورتی معین است که فقط تحت آن صورت، شهود حالت درونی ذهن ممکن است.[19]
صورت «حس برونی،» مکان است که از طریق آن، اعیان خارجی، بر اساس شکل، مقدار، و روابط متقابل، نظم و سامان داده میشوند.
صورت «حس درونی،» زمان است. از آنجا که همه تصورات ما همچون کیفیتپذیریهای ذهن به حس درونی تعلق دارند، تمام شناختهای ما تابع شرط صوری حس درونی یعنی زماناند، به طوری که جمعاً باید در زمان، منظم و متصل گردند.[20] زمان چیزی نیست مگر صورت حس درونی، یعنی صورت شهود کردن خودمان، و حالت درونیمان؛[21]به نحوی که هر آنچه به تعینهای درونی تعلق دارد در نسبت با زمان متصور میگردد. زمان را نمیتوان در بیرون شهود کرد، همچنان که شهود کردن مکان، در درون ممکن نیست.[22]
هر چند هم حس برونی و هم حس درونی، ضروریاند، اما حس درونی اساسیتر است زیرا همه تصورات، خواه متعلقهایشان درونی یا برونی باشند، متعلق به حس درونیاند. همه حالات حسی به وسیله آن، مع الواسطه میشوند. بنابراین، تقابل واقعی میان حس برونی و درونی نیست، بلکه میان حس برونی و درونی بهصورت همراه هم، و حس درونی به تنهایی است.[23] به عبارت دیگر، چیزی نیست که صرفاً متعلق به حس برونی باشد، بلکه هر چیزی یا متعلق به هر دوی حس برونی و درونی است و یا اینکه صرفاً متعلق به حس درونی است.
چنان که ذکر شد، از نظر لاک، حس درونی، شامل همه کنشهای متأملانه و درونگرانه ذهن است که مستقل از تجربه خارجی بدانها دست مییابد؛ و این حس، خود، منشأ تصوراتی است که در کنار تصورات حسی سرچشمه شناخت ما را تشکیل میدهد. از نظر وی، توالی، مدت، و زمان را صرفاً به وسیله حس درونی میتوان درک کرد؛ با این حال، آنها نسبت به تصورات و هم نسبت به اشیائی که متصور میکنند، تعینهایی «فی نفسه» در حس درونیاند. اما از نظر کانت، توالی، مدت، و زمان، تعیناتی که در حس درونی، وجود «فی نفسه» دارند، نیستند، همانطور که در پدیدارهای بیرونی نیستند.[24]
کانت تأکید میکند که «حس درونی»، ادراک نفسانی محض کوگیتو [= من میاندیشم] نیست، زیرا «حس درونی»، روانشناسانه و منفعل است، در حالی که ادراک نفسانی محض کوگیتو، استعلائی و منشأ خود انگیخته ترکیب است. حس درونی، همان «ادراک نفسانی تجربی» است. آگاهی به خویشتن خود بر طبق تعینهای حالتمان در دریافت حسی درونی، امری صرفاً تجربی و همواره متغیر است. از این رو، این آگاهی نمیتواند خویشتن ثابت و ماندگاری را در سیل پدیدارهای درونی فرا دهد. این آگاهی معمولاً حس درونی یا ادراک نفسانی تجربی نامیده میشود.[25] کانت در اینجا خودآگاهی تجربی را با حس درونی و ادراک نفسانی تجربی یکی میداند. وی در مقام تفسیر خودآگاهی تجربی بر اساس مفاهیم حس درونی و ادراک نفسانی، به اصطلاحشناسیِ پذیرفته شده سنت لایبنیتسی متوسل میشود. فیسلوفان در این سنت، حس درونی را با ادراک نفسانی تجربی یکی میدانستند. آنها حس درونی را تجربهای از حالات درونی میدانستند، در حالی که ادراک نفسانی تجربی را آگاهی از حالات درونی میدانستند. از آنجا که آنها حالات درونی را حالات آگاهی میدانستند، ادراک نفسانی تجربی را به مثابه صورتی از خودآگاهی تلقی میکردند، یعنی ادراک نفسانی تجربی را آگاهی از آگاهی ادراکی[26] [حسی] میدانستند.[27]
با اینکه حس درونی با ادراک نفسانی تجربی یکسان است، اما از «ادراک نفسانی محض» متمایز است: ادراک نفسانی محض، آگاهیای از چیزی است که انسان انجام میدهد، و این ادراک متعلق به قوه تفکر است؛ اما حس درونی، آگاهیای از چیزی است که انسان متحمل میشود، تا جایی که وی به وسیله بازی اندیشههای خودش متأثر میشود. این حس متکی به شهود درونی است، و در نتیجه متکی به رابطه تصورات در زمان است.[28] حاصل اینکه حس درونی منفعل است ولی ادراک نفسانی محض، فعال.
حس بیرونی از نظر کانت
کانت نیز مانند قدماء قائل به حواس پنجگانه خارجی است: لامسه، باصره، سامعه، و چشایی و بویایی. وی این دوتای اخیر را بیشتر ذهنی [سوبژکتیو] میداند تا عینی [ابژکتیو].[29] وی در کتاب انسانشناسیاش، در تعریف دو حس چنین میگوید: «حس بیرونی، جایی است که بدن انسان به وسیله اشیاء فیزیکی منفعل میشود؛ حس درونی، جایی است که به وسیله ذهن منفعل میشود.»[30] در نقد اول، میگوید: حس بیرونی ذاتاً عبارت است از رابطهی شهود با یک شیء واقعی بیرون از من؛ ....[31] همچنانکه همه پدیدارهای حس درونی، صورت واحدی دارند که زمان است، همه پدیدارهای حواس بیرونی، نیز دارای صورت مکاناند؛ یعنی مکان شرط ذهنی حساسیت است، که فقط تحت آن، شهود بیرونی برای ما ممکن است. به واسطه حس بیرونی (که یک خاصیت ذهن ماست)، ما اعیان [= ابژه ها] را بیرون از خود، و همگی را در مکان به تصور میآوریم.[32]
نقش حس برونی و درونی در شناخت پدیداری
حس بیرونی و درونی در پیدایش شناخت تجربی سهیماند. برای امکان یک تجربه به طور کلی، واقعیت حس بیرونی ضرورتاً به واقعیت حس درونی پیوسته است؛ یعنی من به همان اندازه مطمئناً آگاهم که اشیاء در بیرون از من و مربوط به حواس من وجود دارند، که به اینکه قطعاً در زمان وجود دارم، آگاهم.[33]
منبع : /naderarmian.persianblog.ir